loading...
واما عشق...
nole بازدید : 134 جمعه 27 خرداد 1390 نظرات (2)

 

با تو چه زندگیهایی که تو رویاهام نداشتم

تک و تنها بودم اما تو رو تنها نمیذاشتم

چه سفرها با تو کردم چه سفرها تو رو بردم

دم مرگ رسیدم اما به هوای تو نمردم

دارم از تو مینویسم که نگی دوستت ندارم

از تو که با یه نگاهت زیر و رو شد روزگارم

دارم از تو مینویسم دارم از تو مینویسم دارم از تو مینویسم

موقع نوشتنا وقت اسم گذاشتنا

کسی رو جز تو نداشتم اسمی جز تو نمیذاشتم

من تموم قصه هام قصه توست

اگه غمگینه اون از غصه توست

اون از غصه توست

با تو چه زندگیهایی که تو رویاهام نداشتم

 تک و تنها بودم اما تورو تنها نمیذاشتم

حتی من به آرزوهات تو رو آخر میرسوندم

میرسیدی تو من اما آرزو به دل میموندم

هی میخواستم که بگم که بدونی حالمو

اما ترس و دلهره خط میزد خیالمو

توی گفتن و نگفتن از چه روزهایی گذشتم

انقده رفتم و رفتم انقده رفتم و رفتم که هنوزم برنگشتم

من تموم قصه هام قصه توست

اگه غمگینه اون از غصه توست

اون از غصه توست

هر چی شعر عاشقونست من برای تو نوشتم

تو جهنم سوختم اما مینوشتم تو بهشتم

اگه عاشقونه گفتن عشق تو باعث شه

اگه مردم تو بدون چه کسی وارثه شه

 

nole بازدید : 107 جمعه 27 خرداد 1390 نظرات (1)

 

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم

بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست

حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست

قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست

نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به

چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به

مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست

از من و بندگی من اگر اشعاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

راه سد بادیه‌ی درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

 

nole بازدید : 81 جمعه 27 خرداد 1390 نظرات (0)

یادم آمد , هان ,

داشتم می گفتم , آن شب نیز

سورت سرمای دی بیدادها می کرد .

و چه سرمایی , چه سرمایی !

باد برف و سوز و وحشتناک

لیک , خوش بختانه آخر , سرپناهی یافتم جایی

گر چه بیرون تیره بود و سرد , هم چون ترس,

قهوه خانه گرم و روشن بود , هم چون شرم ...

همگنان را خون گرمی بود .

قهوه خانه گرم و روشن , مرد نقال آتشین پیغام

راستی کانون گرمی بود .

مرد نقال -آن صدایش گرم , نایش گرم ,

آن سکوتش ساکت و گیرا

و دمش , چونان حدیث آشنایش گرم-

راه می رفت و سخن می گفت .

چوب دستی منتشا مانند در دستش ,

مست شور و گرم گفتن بود

صحنه ی میدانک خود را

تند و گاه آرام می پیمود .

همگنان خاموش ,

گرد بر گردش , به کردار صدف بر گرد مروارید ,

پای تاسر گوش

-"هفت خوان را زاد سرومرد ,

یا به قولی "ماخ سالار " آن گرامی مرد

آن هریوه ی خوب و پاک آیین - روایت کرد ;

خوان هشتم را

من روایت می کنم اکنون ,....

من که نامم ماث "

هم چنان می رفت و می آمد.

هم چنان می گفت و می گفت و قدم می زد

"قصه است این , قصه , آری قصه ی درد است

شعر نیست .

این عیار مهر و کین مرد و نامرد است

بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست

هیچ -هم چون پوچ - عالی نیست

این گلیم تیره بختی هاست

خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها,

روکش تابوت تختی هاست ..."

اندکی استاد و خامش ماند

پس هماوای خروش خشم,

با صدایی مرتعش , لحنی رجز مانند و دردآلود ,

خواند : آه ,

دیگر اکنون آن , عماد تکیه و امید ایرانشهر ,

شیر مرد عرصه ی ناوردهای هول ,

پور زال زر , جهان پهلو ,

آن خداوند و سوار رخش بی مانند ,

آن که هرگز -چون کلید گنج مروارید -

گم نمی شد از لبش لبخند ,

خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان ,

خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند

آری اکنون شیر ایران شهر

تهمتن گرد سجستانی

کوه کوهان , مرد مردستان

رستم دستان ,

در تگ تاریک ژرف چاه پهناور ,

کشته هر سو بر کف و دیواره هایش نیزه و خنجر ,

چاه غدر ناجوان مردان

چاه پستان ,چاه بی دردان ,

چاه چونان ژرفی و پهنایش , بی شرمیش ناباور

و غم انگیز و شگفت آور ,

آری اکنون تهمتن با رخش غیرت مند ,

در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان, گم بود

پهلوان هفت خوان , اکنون

طعمه ی دام و دهان خوان هشتم بود

و می اندیشید

که نبایستی بگوید , هیچ

بس که بی شرمانه و پست است این تزویر .

چشم را باید ببندد, تا نبینید , هیچ ...

بعد چندی که گشودش چشم

رخش خود را دید

بس که خونش رفته بود از تن ,

بس که زهر زخم ها کاریش

گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید .

او از تن خود - بس بتر از رخش -

بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش .

رخش را می دید و می پایید .

رخش , آن طاق عزیز , آن تای بی همتا

رخش رخشنده

با هزاران یادهای روشن و زنده ...

گفت در دل : " رخش ! طفلک رخش !

آه ! "

این نخستین بار شاید بود

کان کلید گنج مروارید او گم شد .

ناگهان انگار

بر لب آن چاه

سایه ای را دید

او شغاد , آن نابرادر بود

که درون چه نگه می کرد و می خندید

و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید ...

باز چشم او به رخش افتاد -اما ... وای !

دید ,رخش زیبا , رخش غیرت مند

رخش بی مانند ,

با هزارش یادبود خوب , خوابیده است

آن چنان که راستی گویی

آن هزاران یاد بود خوب را در خواب می دیده است ....

بعد از آن تا مدتی , تا دیر ,

یال و رویش را

هی نوازش کرد ,هی بویید , هی بوسید ,

رو به یال و چشم او مالید ...

مرد نقال از صدایش ضجه می بارید

و نگاهش مثل خنجر بود :

"و نشست آرام , یال رخش در دستش ,

باز با آن آخرین اندیشه ها سر گرم

جنگ بود این یا شکار ؟ آیا

میزبانی بود یا تزویر ؟

قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست

که شغاد نابرادر را بدوزد - هم چنان که دوخت -

با کمان و تیر

بر درختی که به زیرش ایستاده بود ,

و بر آن بر تکیه داده بود

و درون چه نگه می کرد

قصه می گوید

این برایش سخت آسان بود و ساده بود

هم چنان که می توانست او , اگر می خواست ,

کان کمند شصت خم خویش بگشاید

و بیندازد به بالا , بر درختی , گیره ای , سنگی

و فراز آید

ور بپرسی راست , گویم راست

قصه بی شک راست می گوید .

می توانست او , اگر می خواست .

nole بازدید : 70 جمعه 27 خرداد 1390 نظرات (0)

 

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را

 

خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را

 

 

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تو را

 

التفاتی به اسیران بلا نیست تو را

 

 

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را

 

با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را؟

 

 

فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود

 

جان من این همه بی باک نمی باید بود

 

 

همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟

 

همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟

 

 

هر زمان با دگری دست به گریبان باشی

 

زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی

 

 

جمع ما جمع نباشد و پریشان باشی

 

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

 

 

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد؟

 

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

 

 

شب به کاشانه ی اغیار نمی باید بود

 

غیر را شمع شب تار نمی باید بود

 

 

همه جا با همه کس یار نمی باید بود

 

یار اغیار دل آزار نمی باید بود

 

 

تشنه ی خون من زار نمی باید بود

 

تا به این مرتبه خونخوار نمی باید بود

 

 

من اگر کشته شوم باعث بدنامی توست

 

موجب شهرت بی باکی و خودکامی توست

 

 

دیگری جز تو مرا این همه آزار نکرد

 

جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد

 

 

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد

 

هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد

 

 

این ستم ها دگری با من بیمار نکرد

 

هیچکس این همه آزار من زار نکرد

 

 

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

 

مردم آزار مکش از پی آزردن من

 

 

جان من سنگ دلی، دل به تو دادن غلط است

 

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

 

 

چشم امید به روی تو گشادن غلط است

 

روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

 

 

رفتن اولاست ز کوی تو ستادن غلط است

 

جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

 

 

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد

 

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

 

 

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

 

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

 

 

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

 

خون دل رفته با دامانم و تدبیری نیست

 

 

از جفای تو بدین سانم و تدبیری نیست

 

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

 

 

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم؟

 

عاجزم ، چاره ی من چیست؟چه تدبیر کنم؟

 

 

نخل نو خیز گلستان جهان بسیار است

 

گل این باغ بسی سرو روان بسیار است

 

 

جان من، همچو تو غارت گر جان بسیار است

 

ترک زرین کمر و موی میان بسیار است

 

 

با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است

 

نه که غیر از تو جوان نیست؛ جوان بسیار است

 

 

دگری این همه بیداد به عاشق نکند

 

قصد آزردن یاران موافق نکند

 

 

مدتی شد که در آزارم و می دانی تو

 

به کمند تو گرفتارم و می دانی تو

 

 

از غم عشق تو بیمارم و می دانی تو

 

داغ عشق تو به جان دارم و می دانی تو

 

 

خون دل از مژه می بارم و می دانی تو

 

از برای تو چنین زارم و می دانی تو

 

 

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

 

از تو شرمنده ی یک حرف نبودم هرگز

 

 

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

 

دست بر دل نهم و پای کشم از کویت

 

 

گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت

 

نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

 

 

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت

 

سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

 

 

بشنو پند و مکن قصد دل آزرده ی خویش

 

ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ی خویش

 

 

چند صبح آیم از خاک درت شام روم؟

 

از سر کوی تو خودکام به ناکام روم؟

 

 

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم

 

از پی ات آیم و با من نشوی رام روم

 

 

دور دور از تو من تیره سر انجام روم

 

نبود زهره که همراه تو یک گام روم

 

 

کس چرا این همه سنگین دل و بد خو باشد؟

 

جان من ، این روشی نیست که نیکو باشد

 

 

از چه با من نشوی یار ، چه می پرهیزی؟

 

یار شو با من بیمار، چه می پرهیزی؟

 

 

چیست مانع ز من زار ، چه می پرهیزی؟

 

بگشای لعل شکربار ، چه می پرهیزی؟

 

 

حرف زن ای بت خونخوار ، چه می پرهیزی؟

 

نه حدیثی کنی اظهار ، چه می پرهیزی؟

 

 

که تو را گفت به ارباب وفا حرف مزن؟

 

چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن؟

 

 

درد من کشته ی شمشیر بلا می داند

 

سوز من سوخته ی داغ جفا می داند

 

 

مسکنم ساکن صحرای فنا می داند

 

همه کس حال من بی سر و پا می داند

 

 

پاکبازم همه کس رسم مرا می داند

 

عاشقی همچو منت نیست خدا می داند

 

 

چاره ی من کن و مگذار که بیچاره شوم

 

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

 

 

از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت

 

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

 

 

تا نظر می کنی از پیش نظر خواهم رفت

 

گر نرفتم ز درت شام سحر خواهم رفت

 

 

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

 

نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت

 

 

چند در کوی تو با خاک برابر باشم؟

 

چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟

 

 

چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم؟

 

از تو چند ای بت بدکیش مکدّر باشم؟

 

 

می روم تا به سجود بت دیگر باشم

 

باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

 

 

خود بگو از تو کشم ناز و تغافل تا کی؟

 

طاقتم نیست ازین بیش تحمل تا کی؟

 

 

سبزه دامن نسرين تــو را بنــــد ه شوم

 

ابـــتداي خــــط مشكين تو را بنده شـوم

 

 

چين بر ابرو زدن و كين تو را بنده شوم

 

گره ابروي پـــــر چـين تو را بنده شـوم

 

 

حرف ناگفتن و تمكين تــو را بنده شوم

 

طرز محبوبي و آييــن تو را بنده شـوم

 

 

الله، الله، ز كه ايــن قـــــاعـــــده اندخـــــته‌اي

 

كيست استاد تــو ايــنهــــا ز كه آموختـــــه‌اي

 

 

اين همه جور كه مـن از پي هم مي‌بينم

 

زود خود را به سـر كـوي عدم مـي‌بينم

 

 

ديگران راحت و مـن اين همه غم مي‌بينم

 

همه‌كس خرم و مـــن درد و الــــم مـي‌بينم

 

 

لطف بسيار طمــــع دارم و كــم مي‌بينم

 

هستم آزرده و بسـيــــار ستـــم مـي‌بينم

 

 

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر

 

حرف آزرده درشتانه بود خرده مگیر

 

 

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم

 

از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

 

 

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم

 

همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم

 

 

دگر این قصه ی بی حد و نهایت نکنم

 

خویش را شهره ی هر شهر و ولایت نکنم

 

 

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است

 

سوی ما گوشه ی چشمی ز تو گاهی سهل است

 

 

وحشی بافقی

nole بازدید : 111 دوشنبه 12 اردیبهشت 1390 نظرات (0)

سلام همسفر....

شب است و سکوت، غربت و تنهایی

خیالم تو را در سر می پروراند

و چشمانم همیشه تو را

در شبکه ی بارانی اش به خاطر دارند

اگر چه سالهاست که دیگر

در من قرار و آرامی نیست

 اما شبها بی قرارترم

ساعت ها و گاه حتی تا دمیدن صبح

زیر نور مهتاب قدم می زنم

بی آنکه کوچکترین توجهی

به دنیای اطرافم داشته باشم

مرم شهر در خوابند،

مردم رفتند و پنجره ها را بستند

و اما من...

واما من تنهاترین موجود شهر

بی آرام مانده ام

سعی دارم خود و احساس دردناکی

که روحم را می آزارد گم کنم

اما نتوانستم، به خانه برگشتم

پنجره ی اتاقم را گشودم

و از میان تارهای عنکبوتی شکل

مسیر آسمان را در پیش گرفتم

و درهمین هنگام به یاد آوردم

که سرانجام ترانه های عشق را

در کوچه های غربت زمزمه کردم

آری من بی تو آهنگ رفتن را سرودم

وآن روز چقدر زود رسید

روزی که دریای ساکت چشم به خشم آمد

و دشت وسیع گونه هایم

از گلبوته های اشک پر شد

و آوای غریبی ام تا دل سنگ سفر کرد

غروب بود، زیرا لحظه ای که افق مغرب

قلب خون گرفته اش را

به معرض تماشای جهانیان قرار می دهد

و غروب رنگ غم می گیرد

خاطرات با تمام تلخی و شیرینیشان

به جلوه گری می پردازند

اگر در این لحظه قطره ی اشکی

بر روی گونه هایت پدید آمد

آنگاه تمام وجودم را در پهناور غم احساس کن

و پیکرم را زیر خروارهای خاک

مطمئن باش من هم

تو را در میان شقایق های دشت غمگین دلم

عاشفانه احساس خواهم کرد،

البته اگر در باغ پر از گل تو

جایی برای سفره ی عشق باقی بگذاری

روز دیدن تو شاید آخرین لحظه ی زندگی من باشد...

پس با تمام وجود و احساس درونی ام می گویم

با من بمان...

با قطرات اشکم می گویم

فراموشم نکن...

و با عشق می گویم

دوستت دارم...

 

خوشحال می شم نظرتون رو بخونم

nole بازدید : 120 یکشنبه 11 اردیبهشت 1390 نظرات (0)

سالهاست که تنهاییم را بر وزن گل میسرایم

 

و به پرواز پرستوها دل خوش کرده ام

 

که روزی از آن سوی افق بازآیی

 

و به باران سوگند

 

و به شبنم

 

و به گل

 

و به هر چیز که چون عشق لطیف است

 

که تو پروانه ی هستی منی

 

دل گرفتار غمیست....

 

قسمت میدهم ای گل به بهار

 

دل من را تنها مگذار

 

این گناه است گناه....

 

nole بازدید : 115 یکشنبه 11 اردیبهشت 1390 نظرات (0)
نرده های کنار خیابان بهتر از تو مرا می شناسند
 
نیمکتای تک زیر باران بهتر از تو مرا می شناسند
 
 
عابران غبار و غریبی بیشتر از تو با من رفیقند
 
شهروندان شهر خموشان بهتر از تو مرا می شناسند
 
 
آنقدر چشم خود را نوشتم جای پای عبورت که دیگر
 
خط کشی های طول خیابان بهتر از تو مرا می شناسند
 
 
جان آن گندمین روی ماهت بس که بوسیده ام قرص نان را
 
مشتری های منظومه ی نان بهتر از تو مرا می شناسند
 
 
 
بس که این کوچه پس کوچه ها را بی قرار از قرارت دویدم
 
کودکان فرار از دبستان بهتر از تو مرا می شناسند
 
 
برگهای مرا دربدر کرد شب خزانی که از من گذر کرد
 
رفتگرهای صبح زمستان بهتر از تو مرا می شناسند
 
 
میروم با عصای خیالی در پی رد پای خیالی
 
سمت آن ناکجایی که در آن بهتر از تو مرا می شناسند...
 
nole بازدید : 109 یکشنبه 11 اردیبهشت 1390 نظرات (0)

 

به تو می اندیشم

 
به تو و تندی طوفان نگاهت بر من
 
به خود و عشق عمیقت در تن
 
به تو خاطره ها
 
که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم؟
 
جام قلبم که به دست تو شکست
 
من چرا باز تو را بخشیدم؟
 
...به تو می اندیشم
 
به تو که غرق در افکار خودی
 
من در اندیشه ی افکار توام
 
قانعم بر نگه کوته تو
 
هر زمان در پی دیدار توام....
 
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 3
  • بازدید کلی : 1,269